علی دهقان
سیف الله یزدانی هم رفت. خبر به همین کوتاهی مثل همیشه که داغ مرگ را اعلام می کند، با التهابی فشرده دست به دست می شد. راستش همین که داغ هجرت او را شنیدم، بدنم سرد شد و ترس دست در یقه ام کرد. آنها متعلق به نسلی بودند که وقتی می روند و نامشان برای همیشه تبدیل به خاطره ای بزرگوار می شود، آدم احساس می کند که موج بزرگی از تنهایی در راه است و می خواهد تو را ببلعد.
سیف الله یزدانی هم رفت
کاری به کمی ها و کاستی ها و زیادی ها و بزرگی های او ندارم که در همه آدم ها کم و بیش اندازه ای مشخص و قابل تامل دارند. جدا از همه این رنگ ها، برخی آدم ها را چیز دیگری به نام دغدغه، دلشوره، دلداگی و دل دل زدن هایی از هم جدا می کند که رمز پیروزی و مانایی آنها می شود.
کاری می کنند با تو که نمی توانی آنها را از یاد ببری. بزرگی خود را به تو تحمیل می کنند به گونه ای که هر وقت یادشان در ذهن می چرخد، سیاهی ها و سفیدی ها را از هم جدا می کنی و به پاس حضور آن دغدغه، دلشوره و دلداگی کلاه از سر بر می داری. سیف الله یزدانی از این جنس بود.
از همان اواخر سال ۱۳۷۶ یا اوایل سال ۱۳۷۷ که او را در روزنامه جهان اقتصاد دیدم، همین گونه بود. به اندازه خودش و به سهم گنجایش قلبش و در اندازه محتوای ایده های ذهنش، دغدغه های بزرگی داشت. نگران بود. برای فردا، همیشه حرفی برای گفتن داشت. حرفی که بیشتر رنگ و بوی پرسش می گرفت. می خواست کاری بکند. می گفت باید کاری کرد.
کاری که او در ذهن داشت با معمایی که برای فردا در ذهن ما دنبال پاسخ بود، تفاوت می کرد. همدیگر را دفع می کردیم. ما جوان بودیم و او پخته. او به صبوری باور داشت و ما روی شانه های بی پروایی ایستاده بودیم. می گفت دغدغه را با همین داشته هایی که ساخته ایم و یا برایمان به یادگار گذاشته اند، باید به واقعیت نزدیک کرد. ما به آشفته بازاری فکر می کردیم که گمان می بردیم باید زیر بنایی برای ساختن باشد.
عجیب بود تفاوت ما و او. یکی از آرامش و ترمیمِ صبور باورها سخن می گفت و دیگری پر بود از شور و هیجان که باید با دندان همه کوچه های تنگ و غمبار شهر را گُل کاشت! نشد که در کنارش بمانیم. ۲۰ سال گذشت تا یکروز دوباره در کنار هم ایستادیم.
۲۰ سال چرخیده بودم و دیده بودم و آموخته بودم و آدم هایی با جیب های پر از ادعا دیده بودم. این بار اما وقتی در کنار او ایستادم، تجربه ام دستم را گرفته بود. هنوز همان دغدغه ها در چشمانش موج می زد. می گفت باید حرکت کرد. بدون حرکت، فربه گی دمار از خیال آدم در میاورد.
دایم می خواست کاری کند. مثل همان ۲۰ سال پیش. باز از عدالت حرف می زد. واژه ای که در لا به لای دردسرهای زندگی از یاد برده بودمش. حتی با نیشخندی استقبالم کرد که چه شد همه آن شور و هیجان و بی تابی که می خواستید بکوبید تا بسازید.
سیمایش برایم تغییر کرده بود. احساس کردم چقدر سفید است و ما لایه های پر نور دلشوره و دلداگی برای آدمیت را در او ندیده بودیم.
آنقدر فروتن بود که باید حتما دروغ های بزرگ را در مسیری که رفته بودیم، لمس می کردیم تا سادگی او را باور کنیم.
دیروزهای دور گمان می بردیم که او همراه مسیری نیست که می خواهد به سر منزل برابری برسد.
شاید چون بوی عطر و رنگ اداهای منورالفکری برخی از «راویانِ ترمیم کردنِ زخم هایِ دردمندان» یا اصلاح بدعهدی های سیاسی را نداشت اما ۲۰ سال دیدن و نفس کشیدن لازم بود که بیاموزیم تمام کوچه های وجود او برای ما به بن بست می رسید، چون ساده بود و ساده می شد دانه های وجودش را شمرد و ساده سخن می گفت و برای دغدغه هایش، ساده عشق را تا بن نگاهش بالا می برد.
برای همین آدم می ترسد وقتی جغرافیای زندگی در نسل امثال او به پایان می رسد. مرگ هر کدامشان، مرگ سادگی و بی ریایی می شود.
تو می ترسی که از این به بعد به اندازه یکنفر باید کمتر آدم هایی را ببینی که نمی توانند بدون دغدغه زندگی کنند و یا باید به اندازه یکنفر برخی آدم هایی را ببینی که می توانند با دغدغه زندگی کنند اما دغدغه آنان با نمودارها و شاخص های اقتصادی و منحنی های زد و بند در دستگاه عریض و طویل مدیریت های دولتی، بالا و پایین می شود.
هر چه بود تمام شد. سیف الله یزدانی حالا نامی شده است که نمی توانی برایش کلاه به احترام از سر بر نداری.
مخصوصا اگر چرخ دوران زده باشی و تجربه ات قد کشیده باشد. او به رسم بسیاری از مردان و زنان هم نسل خود آموخته بود که بدون نگاه به خط افقی از فردا زندگی را تاب نیاورد. ساده بود. آنقدر که می شد تمام رنگ های روح او را به وضوح ببینی.
همین سادگی نامش را جدا کرده بود.
کناری ایستاده بود و تماشا می کرد. امروز جاودانه شد؛ خودش رسم جاودانگی را به جا آورد. آنها، آدم های مثل او کاری می کنند که تو بزرگی هایشان را فراموش نکنی. سیف الله یزدانی با همین رسم نامش را برای ما به یادگار گذاشت. کاش ابدیت بگیرد سادگی و آدمیت. همین!